به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم بيا كز چشم بيمارت هزاران درد برچينم
الا اي همنشين دل كه يارانت برفت از ياد مرا روزي مباد آن دم كه بي ياد تو بنشينم
جهان پير است و بيبنياد از اين فرهادكش فرياد كه كرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم
ز تاب آتش دوري شدم غرق عرق چون گل بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرق چينم
جهان فاني و باقي فداي شاهد و ساقي كه سلطاني عالم را طفيل عشق ميبينم
اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاكم اوست حرامم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم
صباح الخير زد بلبل كجايي ساقيا برخيز كه غوغا ميكند در سر خيال خواب دوشينم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم
حديث آرزومندي كه در اين نامه ثبت افتاد همانا بيغلط باشد كه حافظ داد تلقينم
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
همانند امواج كه به شنزار ساحل راه مي جويند
دقايق عمر ما نيز به سوي فرجام خويش مي شتابند
دقيقه ها به يكديگر جاي مي سپارند
و در كشاكشي پياپي از هم پيشي مي جويند
والدت كه روزگاري از گوهر نور بود,به سوي بلوغ مي خزد وآن گاه كه تاج بر سرش نهادند,
خسوف هاي كژخيم شكوهش را به ستيز بر مي خيزند.
زماني كه بخشنده بود,موهبت هاي خويش را تباه مي سازد
آري,زمان فره جواني را مي پژمرد,
بر ابروان زيبا شيارهاي موازي در مي افكند
وگوهر نادر طبيعت را در كام مي كشد.
از گزند داس دروگر وقت هيچ روينده راز نهار نيست
مگر ترانه ي من كه در روزگار نامده برجاي مي ماند
تا به ناخواست,دست جفا پيشه ي دهر,شكوه تورا بستاند
ويليام شكسپير
موضوعات مرتبط:
برچسبها: