در كودكي عاشق بادكنك بودم
امكان نداشت با پدر و مادرم
به سوپر ماركت بروم و براي بادكنك پا زمين نكوبم
اولين بادكنكي كه داشتم را همان روز اول
در دست هايم گرفتم و محكم بغلش كردم... ولي تركيد...
فهميدم همان اول نبايد خيلي دوست داشتنم را نشان بدهم.
نبايد خيلي محكم بغلش كنم طاقتش را ندارد مي تركد!!
بادكنك بعدي را بيش از حد بزرگش كردم ظرفيتش را نداشت ...
آن هم تركيد...
فهميدم نبايد چيزي را كه دوست دارم بيش از حد بزرگش كنم
بادكنك بعدي را كه خريدم حواسم بود...
نه دوست داشتنم را زياد نشان دادم
نه بيش از حد بزرگش كردم ولي آن هم براي من نماند
بردمش پيش دوستانم و در يك چشم بر هم زدن صاحبش شدند!!!!
بادكنك بعدي را خيلي اتفاقي از دست دادم
وسط روزهاي خوبمان وقتي همه چيز
خوب پيش مي رفت افتاد روي بخاري و تمام...
رفتم سوپر ماركت محله و يك بادكنك ديگر خريدم
همان جا به آن نگاه كردم و گفتم
تو آخرين بادكنكي هستي كه دوست دارم...
رفتم خانه و آن را در كمد گذاشتم.
نه بغلش كردم...
نه زياد بزرگش كردم...
نه به كسي نشانش دادم...
اينطور ديگر هيچ خطري تهديدش نمي كرد...
يك دوست داشتن يواشكي...
يك دوست داشتن از راه دور...
يك دوست داشتن بدون روزهاي خوب و شاد...
هر چند وقت يك بار مي رفتم سراغش تا مطمئن شوم هنوز هست...
يك روز وقتي رفتم سراغش ديدم كه خيلي كوچك شده...
خيلي پير شده...
همان جا بود كه فهميدم
دوست داشتن را بايد ياد گرفت...
فهميدم به دست آوردن كسي كه
دوست داري تازه اول ماجراست...
دوست داشتن نگهداري مي خواهد...
من بادكنك هاي زيادي را داشتم ولي
دوست داشتن را هيچوقت ياد نگرفتم
حسين حائريان
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
{COMMENTS}
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد