متن نوشته

متن نوشته

متن نوشته

داستان كوتاه



*ابوالحسن خرقاني مي گويد؛

جواب چهار نفر مرا سخت تكان داد !

*مرد فاسدي از كنارم گذشت و من 

گوشه لباسم را جمع كردم تا به او نخورد !

او گفت؛ اي شيخ !

خدا مي داند كه فردا حال ما چه خواهد شد !



*مستي ديدم كه افتان و خيزان 

در جاده هاي گل آلود مي رفت،

به او گفتم؛ قدم ثابت بردار تا نلغزي !

گفت؛ من بلغزم باكي نيست،

به هوش باش تو نلغزي اي شيخ !

كه جماعتي از پي تو خواهند لغزيد...!



*كودكي ديدم كه چراغي در دست داشت

گفتم؛ اين روشنايي را از كجا آورده اي؟!

كودك چراغ را فوت كرد

و آنرا خاموش ساخت و گفت؛

تو كه شيخ اين شهري،

بگو كه اين روشنايي كجا رفت ؟!


*زني بسيار زيبا رو كه در حال خشم

از شوهرش شكايت ميكرد !

گفتم؛ اول رويت را بپوشان، بعد با من حرف بزن!

گفت؛ من كه غرق خواهش دنيا هستم،

چنان از خود بي خود شده ام كه از خويش 

خبرم نيست، تو چگونه غرق محبت خالقي،

كه از نگاهي بيم داري....؟!





موضوعات مرتبط:

برچسب‌ها: ،


تاريخ : ۲۶ فروردين ۱۳۹۷ | ۰۷:۴۱:۵۷ | نويسنده : متن نوشته | نظرات (0)
{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
[ ]
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
<< مطالب جديدتر         مطالب قديمي‌تر >>


.: Weblog Themes By Slide Skin:.