متن نوشته

متن نوشته

متن نوشته

ايمان و اعتقاد





حاكم نيشابور براي گردش به بيرون از شهر رفته بود ، 

مردي ميان سال در زمين كشاورزي مشغول كار بود .

حاكم بي مقدمه به كاخ برگشت و دستور داد 

كشاورز را به كاخ بياورند .

 روستايي بي نوا با ترس در مقابل تخت حاكم ايستاد.


به دستور حاكم لباس گران بهايي بر او پوشاندند. 

حاكم گفت يك قاطر راهوار 

به همراه افسار و پالان خوب به او بدهيد... 


حاكم از تخت پايين آمده بود و آرام قدم ميزد،

 گفت ميتواني بر سر كارت برگردي ولي 

همين كه دهقان بينوا خواست حركت كند

 حاكم كشيده اي محكم پس گردن او نواخت . 


همه حيران از آن عطا و حكمت اين جفا ، 

منتظر توضيح حاكم بودند.




حاكم پرسيد : مرا مي شناسي؟


بيچاره گفت : شما تاج سر رعايا و حاكم شهر هستيد.


حاكم گفت: آيا بيش از اين مرا ميشناسي؟ 

سكوت مرد حاكي از استيصال و درماندگي او بود.



حاكم گفت: بخاطر داري بيست سال قبل

 با دوستي به پابوس سلطان كرامت و جود 

حضرت_رضا (عليه السلام) رفته بودي؟ 



دوستت گفت خدايا به حق اين آقا مرا

 حاكم نيشابور كن و تو 

محكم بر گردن او زدي كه اي ساده دل! 



من سالهاست از آقا يك قاطر با پالان براي

 كار كشاورزيم مي خواهم هنوز اجابت نشده

 آن وقت تو حكومت نيشابور را مي خواهي؟



يك باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.



حاكم گفت: اين قاطر و پالاني كه مي خواستي ،

 اين كشيده تلافي همان كشيده اي كه به من زدي.



فقط مي خواستم بداني كه براي آقا 

حكومت نيشابور يا قاطر و پالان فرق ندارد. 


فقط ايمان و اعتقاد من و توست كه فرق دارد.








موضوعات مرتبط:

برچسب‌ها: ،


تاريخ : ۲۶ فروردين ۱۳۹۷ | ۰۷:۴۱:۳۲ | نويسنده : متن نوشته | نظرات (0)
{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
[ ]
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
<< مطالب جديدتر         مطالب قديمي‌تر >>


.: Weblog Themes By Slide Skin:.