متن نوشته

متن نوشته

متن نوشته

داستان پيرمرد



گويند:


روزي دهقاني مقداري گندم در دامن

 لباس پيرمرد فقيري ريخت.

 پيرمرد خوشحال شد و گوشه هاي دامن را گره زد و رفت!


درراه با پرودرگار سخن مي گفت:


اي گشاينده گره هاي ناگشوده، 

عنايتي فرما و گره اي از گره هاي زندگي ما بگشاي


در همين حال ناگهان گره اي از 

گره هايش باز شد و گندمها به زمين ريخت!



او با ناراحتي گفت:


من تو را كي گفتم اي يار عزيز

كاين گره بگشاي و گندم را بريز!


آن گره را چون نيارستي گشود

اين گره بگشودنت ديگر چه بود؟




نشست تا گندمها را از زمين جمع كند , 

دركمال ناباوري ديد دانه ها روي ظرفي از طلا ريخته اند!



ندا آمد كه:


تو مبين اندر درختي يا به چاه


تو مرا بين كه منم مفتاح راه



مولانا





http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/596/1785208/20.jpg



موضوعات مرتبط:

برچسب‌ها: ،


تاريخ : ۲۶ فروردين ۱۳۹۷ | ۰۷:۴۱:۳۰ | نويسنده : متن نوشته | نظرات (0)
{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
[ ]
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
<< مطالب جديدتر         مطالب قديمي‌تر >>


.: Weblog Themes By Slide Skin:.