گويند:
روزي دهقاني مقداري گندم در دامن
لباس پيرمرد فقيري ريخت.
پيرمرد خوشحال شد و گوشه هاي دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن مي گفت:
اي گشاينده گره هاي ناگشوده،
عنايتي فرما و گره اي از گره هاي زندگي ما بگشاي
در همين حال ناگهان گره اي از
گره هايش باز شد و گندمها به زمين ريخت!
او با ناراحتي گفت:
من تو را كي گفتم اي يار عزيز
كاين گره بگشاي و گندم را بريز!
آن گره را چون نيارستي گشود
اين گره بگشودنت ديگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمين جمع كند ,
دركمال ناباوري ديد دانه ها روي ظرفي از طلا ريخته اند!
ندا آمد كه:
تو مبين اندر درختي يا به چاه
تو مرا بين كه منم مفتاح راه
مولانا

موضوعات مرتبط:
برچسبها:
{COMMENTS}
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد