برايم آشنا هستي
تو را من پيش ازاين ، هرگز نديده
و شايد بعد از اين ، هرگز نخواهم ديد
ولي وقتي كلامت را شنيدم ، آشنا بودي
نمي دانم ، ولي شايد
هزاران سال پيش از اين
من و تو ، هر دو در يك غار، با هم زندگي كرديم
و يا شايد ، همان روزي كه با دستان خالي
از شكار آهوان دشت برگشتم
دَم چادر ، به دستم استكان چاي را دادي
نمي دانم ، گماني دور مي گويد
به هنگامي كه از ميدان جنگي نابرابر باز مي گشتم
زِره را از تن زخمي در آوردي
و با دستان خود زخم مرا شستي
ومرهم را ، تو بر بازوي خون آلود ماليدي
ببينم ، وقتي از چشمان ابر تيره
آن باران بغض ودشمني مي ريخت
تو چتر مهرباني بر سرم آهسته وا كردي؟
به هنگامي كه در سلول تنهايي
به جرم گفتن يك "نه"
به جز تنهاييم ، هم بند و همراهي نمي ديدم
تو با آن صوت گرم و آشنا گفتي:
تحمل كن ،
تو روزي از حصار دشمني آزاد خواهي شد
نمي دانم تو را آخر كجا ديدم
ولي شايد تو بودي
در زمان كودكي ،
وقتي پدر را يك شب سرد زمستاني
از ميان خانه بردند و دگر هرگز نياوردند
به هنگامي كه مادر ،
اشك هاي تلخ خود را ،
به آرنج لباس كهنه اش از گونه مي شست
و من هم ، سفره ي بغض خودم را در غياب مادر
گوشه ي ديوار هشتي ، باز مي كردم
دو دست مهربان تو ، عروسك هاي زيبايي به دستم داد
و با آن ، گريه ام را بند مي آورد
آه يادم هست
وقتي عاشقِ عاشق شدن گشتم
تو گفتي عاشق نور و اميد و روشني باشم
تو را هرگز نديدم من
ولي هر لحظه ، با من ، از خودم نزديك تر بودي
خداي من چه مي گويم
چه مي گويم تو را من پيش از اين هرگز نديده
و شايد بعد از اين هرگز نخواهم ديد
تو را در آبيِ دريا
تو را در خنده ي خورشيد
تو را در گريه هاي ابر
تو را در جاري هر رود
تو را در لابه لاي عطر شب بوها
تو را با هر صعود از كوه
تو را با هر عبور از دشت
تو را در اوج هر قله
تو را در قعر هر دره
تو را در لحظه هاي روشن اميد
تو را همراه هر سختي
وهر جايي كه رنگ خوبي و
آرامش و احساس مي آمد
تو را از اولين بغض تولد
تورا با اولين لالايي مادر
تو را هر لحظه من ديدم
و تا جايي كه در من يك نفس باقي است
و حتي بعد از آن
هر لحظه خواهم ديد
كيوان شاهبداغي
![[Forwarded from ☆乙ムみЯム☆ヅ] http://upload.estekhdamiha.com/images/pnmr3fmlqimf7t7s10v.jpg]( http://upload.estekhdamiha.com/images/pnmr3fmlqimf7t7s10v.jpg)
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
{COMMENTS}
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد