ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ
ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ اينگونه ﺷﮑﺎﺭ مي كنند:
ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ ﺍﯼ برنده مقداري ﺧﻮﻥ مي ريزند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ مي كنند.
ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ مي بيند، يخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﻧﺪ. ﯾﺦ روي تيغه كم كم ﺁﺏ مي شود ﻭ ﺗﯿﻐﻪ ي تيز،ﺯﺑﺎﻥ سرد و بي حس شده ي ﮔﺮﮒ
ﺭﺍ مي بُرد.ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ مي بيند ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خيال اين كه ﺷﮑﺎﺭ و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پيدا كرده ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ مي زند؛
اما نمي داند يا نمي خواهد بداند كه با آن حرص وصف ناشدني و شهوت سيري ناپذير، دارد ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ مي خورد!
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبان بسته ﺧﻮﻥ مي رود تا به دست خودش كشته مي شود.. نه گلوله اي شليك مي شود، و نه حتي نيزه اي پرتاب! اما گرگ با همه غرورش سرنگون ميشود’!
اين داستان ماست!
شكست ها و نگراني هايت را رها كن،
خاطراتت را،
نميگويم دور بريز،اما قاب نكن به ديوار دلت…
در جاده ي زندگي، نگاهت كه به عقب باشد،
زمين ميخوري…
زخم بر ميداري…
و درد ميكشي…
نه از بي مهري كسي دلگير شو … نه به محبت كسي بيش از حد دلگرم…
به خاطر آنچه كه از تو گرفته شده، دلسرد مباش، تو چه ميداني؟
شايد … روزي … ساعتي … آرزوي نداشتنش را ميكردي…
تنها اعتماد كن و خود را به او بسپار …
هيچ كس آنقدر قوي نيست كه ساعت ها بر عكس نفس بكشد …
در آينده لبخند بزن…
اين همان جايي است كه بايد باشي!
هيج كس تو نخواهد شد
آرامش سهم توست …
.
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
{COMMENTS}
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد