وقتي داشتم سال 94 را از خانه بيرون ميكردم يادم افتاد كه
وقتي مي آمد چه شوقي داشتم .
من به همه و همه به من آمدنش را تبريك مي گفتند !
چقدر برايش پروبال زدم . چقدر برايش برنامه چيدم .
چه خوشه ها كه از خرمنش نچيدم .
هدفهايم را روي صفحاتش نوشتم و آرزوهايم را به بالهايش گره زدم .
حالا داشت ميرفت ..... سال 94
برگشت، نگاهي به من كرد، با لبخندي مهربانانه .
انگار كه از من هيچ بدي نديده باشد !
گفت: اين من نيستم كه ميروم . تويي كه از ايستگاه من عبور كرده اي !
مراقب باش كجا ميروي ! معلوم نيست كه چند ايستگاه ديگر مهلت داري !
فقط، كاري كن كه خودت از انجامش شرمسار نباشي .
.
.
.
.
.
دستي تكان داد و رفت
.
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
{COMMENTS}
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد