خــــــــــدايا؟!
انگار تو را نميفهمم!
هستي،
و من چه ساده
ياد تو را در لحظههاي مبهم حيات گم ميكنم.
لحظههاي سرخوشي و بيعاري...
بودنت را كتمان ميكنم
تا زير بار گناههاي پياپي بيهوش نشوم
و فراموشم ميشود
كه اين كتمان، عين بيهوشي است...
روزهاست خود را آزاد مينامم
و آزاده،
با آن كه ميدانم سر بر سينه اسارت گذاشتهام!
پناهم بده! تنهايم... تنهاي بيتو!
روزهاست ،...
دست تنهايي را ميبوسم...
و لحظههاي ...
پر از تشويش او را در آغوش ميكشم
و ميبويم ...
ميدانم هستي، اين منم كه نيستم!
خدايــــــا در اين روزهاي بي كسي ام ....
تنهــــــايم مگذار...
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
{COMMENTS}
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد