خود را شبي در آينه ديدم ، دلم گرفت
از فكر اينكه قد نكشيدم دلم گرفت
از فكر اينكه بال و پري داشتم ولي
بالاتر از خودم نپريدم دلم گرفت
از اينكه با تمام پس انداز عمر خود
حتي ستاره اي نخريدم دلم گرفت
كم كم به سطح آينه ام برف مي نشست
دستي بر آن سپيد كشيدم دلم گرفت
دنبال كودكي كه در آن سوي برف بود
رفتم ولي به او نرسيدم دلم گرفت
نقاشي ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هيچ خانه اي نكشيدم دلم گرفت
شاعر كنار جو گذر عمر ديد و من
خود را شبي در آينه ديدم دلم گرفت
سيد مهدي نقبايي
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
{COMMENTS}
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد