گاهي حرفت گير مي كند درون حجمي از آه كه در شش هايت جمع شده ...
يا كمي بالاتر مي آيد و در ابعاد تنگ و كوچك و زخمي قلبت گير مي كند ،
گاهي وقت ها هم خودش را از اين همه فيلتر و سد هاي محكم عبور مي دهد
و تا نوك زبانت مي رسد اما بين دندان هاي قفل شده گير مي كند ...
آنوقت حرارتش زبان را مي سوزاند و دودش دنيا را باخبر مي كند كه اين زبان سوخته...
اين دل تنگ و بيچاره حرفي سوزان در گلو دارد...
اما از دود حرفي كه بر زبان نيامده فقط تو مي فهمي حرف دلم را ...
دلم مي خواهد باران شوم و ببارم تا جبران تمام بغض هاي نشكسته شوم ،
يا كبوتر شوم و تا آسمان هفتم پرواز كنم و تلافي يك عمر زمينگير شدن شوم !
دلم مي خواهد كوهي استوار بشوم تا خورشيد خودش را پشت من پنهان كند....
يا آسماني بشوم تا ماه در دل صاف و صادقم نفس بكشد....خلاصه بگويم...
دلم مي خواهد به تـــــــــــــو نزديك و نزديك تر شوم تا رها شوم...
داشتم آرزوي اين نزديكي و رهايي را مي كردم كه
زير گلويم همان شاهرگ زندگي ام نبضي زد و گفت....
نحن اقرب اليه من حبل الوريد...
حالا هم نزديكم...هم رها....هم بارانم...هم كوه....
هم كبوتر در حال اوج....اگر حواسم باشد ! .
.

موضوعات مرتبط:
برچسبها:
{COMMENTS}
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد