اگر خداوند براي لحظه اي فراموش ميكرد كه من عروسكي كهنه ام
و تكه كوچكي از زندگي به من ارزاني ميداشت ،
احتمالا همه آنچه را كه به فكرم ميرسيد نميگفتم
بلكه به همه ي چيزهايي كه ميگفتم فكر ميكردم.
كمتر ميخوابيدم و بيشتر رويا ميديدم چون ميدانستم
هر دقيقه اي كه چشممان را بر هم ميگذاريم
شصت ثانيه ي نو را از دست ميدهيم.
هنگامي كه ديگران مي ايستند راه ميرفتم
و هنگامي كه ديگران ميخوابيدند بيدار ميماندم.
هنگامي كه ديگران صحبت ميكردند گوش ميدادم
و از خوردن يك بستني شكلاتي چه لذتي كه نميبردم.
كينه ها و نفرت هايم را
روي تكه اي يخ مينوشتم و زير نور آفتاب دراز ميكشيدم.
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
{COMMENTS}
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد