متن نوشته

متن نوشته

متن نوشته

متني زيبا ...




تكيه اش بر ديوار و با تنهاييش سر مي كرد، 

دلش خيلي گرفته بود و تنهايي امانش نميداد.

طاقتش تمام شد و شروع به بد گفتن از خدا كرد، 

آنقدر گله كرد و بد گفت كه خستگي وجودش را فرا گرفت

انگار بايد در تنهايي خود مي سوخت و مي ساخت. 

سر بر زانوهايش گذاشت و دل به تنهاييش سپرد.

احساس اينكه هيچكس دردش را نمي فهمد 

سخت آزارش مي داد و در ذهنش حرفهايش را مرور مي كرد

در ميان اين افكار، ناگهان! گرمي دستاني را 

بر شانه هايش حس كرد كه با لطافت و مهرباني صدايش مي زد:

اي عزيزترينم از چه دردمندي؟ و از چه دلت گرفته ؟!

مهربانم بگو، هر آنچه را كه بر دلت سنگيني مي كند بگو..

صدايش خيلي آشنا بود گويي كه بارها اين صدا را شنيده است، 

نگاهش را به نگاهش گره زد، باورش نمي شد، انگار تمام عمر در كنارش بود 

و تمام عمر، او بود كه دردهايش را تسكين ميداد..

بغض امانش را بريده بود، دگر طاقت نياورد، 

سر بر شانه هايش انداخت و تا مي توانست 

گريه كرد و در آغوش گرمش آرام گرفت.

گذشت...

انگار زندگي جديدي را آغاز كرده 

و دوباره اميد و نشاط در زندگيش جاري شده.

زندگي را آغاز كرد و فراموش كرد آنكه را كه هميشه فراموش مي كرد.

و خدا در حالي كه خيسي اشكها را


 بر شانه هايش حس مي كرد همچنان به او لبخند ميزد.

 

(مهرداد حبيبي)







موضوعات مرتبط:

برچسب‌ها: ،


تاريخ : ۲۶ فروردين ۱۳۹۷ | ۰۷:۳۷:۴۶ | نويسنده : متن نوشته | نظرات (0)
{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
[ ]
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
<< مطالب جديدتر         مطالب قديمي‌تر >>


.: Weblog Themes By Slide Skin:.