روز ثبت نام دانشگاه بود و مرد جوان خود را براي يادگرفتن و كسب علم و دانش آماده كرده بود .
او هنگم نام نويسي مراحل زيادي را پشت سر گذاشته بود . مرد جوان آنقدر در افكار خود بود و به آينده اي كه پيش رو داشت ،
ميانديشيد كه متوجه پيرمردي كه جلوتر ايستاده بود نشد و محكم به او تنه زد . مرد جوان با شرمندگي گفت :
ببخشد استاد . پيرمرد جواب داد : من استاد نيستم، دانشجوي جديدم درست مثل شما . مرد جوان شوكه شد و پرسيد : شما چند سالتان است ؟ چشمان پيرمرد برقي زد و گفت : ۷۳ سالم است . مرد پرسيد : در چه رشته اي تحصيل ميكنيد ؟ پير مرد گفت :
پزشكي .. هميشه دوست داشتم دكتر بشوم و حالا براي رسيدن به آرزويم آماده ام . مرد جوان با تعجب به پيرمرد نگاه كرد و گفت :
البته آقا ، قصد بي احترامي ندارم اما ايا ميدانيد پزشك شدن حداقل ۷ سال طول ميكشد ؟ بعد از ۷ سال شما ۸۰ سالتان ميشود .
پيرمرد دستش را روي شانه مرد جوان گذاشت و با لبخند گفت :
من چه به دنبال آرزوهاي خودم باشم، چه نباشم ۸۰ ساله خواهم شد .
پس چه بهتر كاري را كه دوست دارم انجام دهم.
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
{COMMENTS}
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد