شب بود. سالهاي سال از شب ميگذشت. مردماني
همه محكوم به ناموزوني روزگار خويش، با
دستهاي سياهشان زندگي را زنده به گور
ميكردند. صدايي حتي اگر از آسمان ميآمد، در
طنين نعرههاي مست و واژههاي جاهل گم بود.
سرزمين بود و قحط سالي آدمي... و خدا ناگفته
مانده بود در سنگ سنگ آن دلهاي پشت به آفتاب
كسي اما آن سوي بيداد شب، همه لحظهها را
ميشنيد. در دل خلوتهاي تا آسمان خويش، بر
فراز كوهساري كه به سمت خدا رهسپار بود، هر
شبانگاه به پروازي ابدي ميرفت و بازميگشت.
هر شبانگاه، نيايش نامرئي او، امان خداوندي
را بر فراز شهر ميپراكند... هر شبانگاه،
لبهاي مردي بود و خداي هميشه نزديكي كه
صدايش ميكرد و جدا از آن همه مردمان بيفردا،
دست دعا بود و معراج بيپروا.
تنها صدا بود... و واژگان قدسي بيمانندي كه
بر شانههاي رسالت «او» وحي ميشدند.
صدا پيچيد. نزديك و بيوقفه: بخوان محمد!
بخوان به نام پروردگاري كه آفريد؛ بيهيچ
شبههاي، بيهيچ خستگي و رنجي و محمد اين،
دردانه آسمان ناگزير از زمين، خورشيد ناگهاني
كه خدا استوارش كرد بر روي اين خاك زمينگير،
از نو آغاز شد.
آغاز مباركي است؛ وقتي كه مالك هفت آسمان،
شانههاي صبورت را از خستگي ميتكاند و با
دستهاي آرام خويش، پيراهن بلند دلالت را بر
قامت بيشباهت تو ميسرايد.
محمد از قله كوه سرازير شد؛ كوهي كه در سينه
متروك خويش، طنين شبگريههاي خلوت محمد را تا
ابد به يادگار حك كرد.
او آمد؛ با ردايي همه از واژه و سرمايه
بيبديل زندگاني، با قامتي از صداي ماندگار
خداوندگار، با چشمهايي كه روشنگر كورهراههاي
هستي تا امروز، با سينهاي كه گنجخانه همه
پاسخهاي ناگفته و همه رازهاي ناخوانده است.
محمد آمد، زمين سر از خواب خويش بلند كرد و
صبح دميد.
به بركت سفره دستهاي سبز آن معجزه، خدا
مهربانتر شد با مردمان قدرناشناس، با قلبهاي
فتنهگر ناآرام و در كلام خويش، چنين سرود: «اي
محمد! پروردگار تو اين مردم را عذاب نخواهد
كرد مادامي كه تو در ميان آنها زندگي كني».
پيامبر، درياي عصمت پيشهاي است كه اگر به حكم
ناگزير پروردگار نبود، كبوتر جان خستهاش از
شوق پسكوچههاي ملكوت، از شوق آغوش خداوند،
هر آينه پر ميگشود و در اين دنياي نافرجام
نميگنجيد.
پيامبر، آموزگار همه روزگاران، همه نفسهايي
كه ميآيند و ميروند، همه چشمهايي كه سر به
مهر و آشكار در پي حقيقت هستند و نيستند،
جادههاي معرفت را به سمت ما فراميخواند.
در راه آسمان، سنگلاخي نمانده كه همه را او
خود با دستهاي مهر خويش هموار كرده است.
اگر پا در مسير ملكوت بگذاري، هراسي نيست كه
در تمام لحظهها، پيامبر شانههاي نحيفت را
همراه خواهد بود.
صدايش كن! دستهاي او هميشه نزديكند. كورهراهي
در پيش نيست. راهها معلومند. پيامبر خورشيد
شبانه روز هستي است. بر دامانِ معصوم او چنگ
بزن و رهسپار شو.
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
{COMMENTS}
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد