متن نوشته

متن نوشته

متن نوشته

يا محمد...



شب بود. سال‏هاي سال از شب مي‏گذشت. مردماني

همه محكوم به ناموزوني روزگار خويش، با

دست‏هاي سياهشان زندگي را زنده به گور

مي‏كردند. صدايي حتي اگر از آسمان مي‏آمد، در

 طنين نعره‏هاي مست و واژه‏هاي جاهل گم بود.

سرزمين بود و قحط سالي آدمي... و خدا ناگفته

مانده بود در سنگ سنگ آن دل‏هاي پشت به آفتاب


كسي اما آن سوي بيداد شب، همه لحظه‏ها را

مي‏شنيد. در دل خلوت‏هاي تا آسمان خويش، بر

فراز كوهساري كه به سمت خدا رهسپار بود، هر

 شبانگاه به پروازي ابدي مي‏رفت و بازمي‏گشت.

 هر شبانگاه، نيايش نامرئي او، امان خداوندي

را بر فراز شهر مي‏پراكند... هر شبانگاه،

 لب‏هاي مردي بود و خداي هميشه نزديكي كه

صدايش مي‏كرد و جدا از آن همه مردمان بي‏فردا،

دست دعا بود و معراج بي‏پروا.


تنها صدا بود... و واژگان قدسي بي‏مانندي كه

 بر شانه‏هاي رسالت «او» وحي مي‏شدند.


صدا پيچيد. نزديك و بي‏وقفه: بخوان محمد!

بخوان به نام پروردگاري كه آفريد؛ بي‏هيچ

شبهه‏اي، بي‏هيچ خستگي و رنجي و محمد اين،

دردانه آسمان ناگزير از زمين، خورشيد ناگهاني

 كه خدا استوارش كرد بر روي اين خاك زمين‏گير،

 از نو آغاز شد.


آغاز مباركي است؛ وقتي كه مالك هفت آسمان،

شانه‏هاي صبورت را از خستگي مي‏تكاند و با

دست‏هاي آرام خويش، پيراهن بلند دلالت را بر

 قامت بي‏شباهت تو مي‏سرايد.


محمد از قله كوه سرازير شد؛ كوهي كه در سينه

 متروك خويش، طنين شب‏گريه‏هاي خلوت محمد را تا

 ابد به يادگار حك كرد.


او آمد؛ با ردايي همه از واژه و سرمايه

بي‏بديل زندگاني، با قامتي از صداي ماندگار

خداوندگار، با چشم‏هايي كه روشنگر كوره‏راه‏هاي

هستي تا امروز، با سينه‏اي كه گنج‏خانه همه

 پاسخ‏هاي ناگفته و همه رازهاي ناخوانده است.


محمد آمد، زمين سر از خواب خويش بلند كرد و

صبح دميد.


به بركت سفره دست‏هاي سبز آن معجزه، خدا

مهربان‏تر شد با مردمان قدرناشناس، با قلب‏هاي

فتنه‏گر ناآرام و در كلام خويش، چنين سرود: «اي

 محمد! پروردگار تو اين مردم را عذاب نخواهد

 كرد مادامي كه تو در ميان آنها زندگي كني».


پيامبر، درياي عصمت پيشه‏اي است كه اگر به حكم

 ناگزير پروردگار نبود، كبوتر جان خسته‏اش از

 شوق پس‏كوچه‏هاي ملكوت، از شوق آغوش خداوند،

 هر آينه پر مي‏گشود و در اين دنياي نافرجام

 نمي‏گنجيد.


پيامبر، آموزگار همه روزگاران، همه نفس‏هايي

كه مي‏آيند و مي‏روند، همه چشم‏هايي كه سر به

مهر و آشكار در پي حقيقت هستند و نيستند،

جاده‏هاي معرفت را به سمت ما فرامي‏خواند.


در راه آسمان، سنگلاخي نمانده كه همه را او

 خود با دست‏هاي مهر خويش هموار كرده است.


اگر پا در مسير ملكوت بگذاري، هراسي نيست كه

در تمام لحظه‏ها، پيامبر شانه‏هاي نحيفت را

همراه خواهد بود.


صدايش كن! دست‏هاي او هميشه نزديكند. كوره‏راهي

 در پيش نيست. راه‏ها معلومند. پيامبر خورشيد

 شبانه ‏روز هستي است. بر دامانِ معصوم او چنگ

بزن و رهسپار شو.






موضوعات مرتبط:

برچسب‌ها: ،


تاريخ : ۲۶ فروردين ۱۳۹۷ | ۰۷:۳۵:۳۰ | نويسنده : متن نوشته | نظرات (0)
{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
[ ]
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
<< مطالب جديدتر         مطالب قديمي‌تر >>


.: Weblog Themes By Slide Skin:.