داستاني بسيار جالب
مورخان مي نويسند:
در زمان حمله اسكندر به ايران، به يكي از شهر هاي خراسان مي رسد و با كمال تعجب مي بيند، با اينكه خبر آمدن او به شهر پيچيده، مردم زندگي عادي خود را ادامه داده اند.اسكندر از فرط عصبانيت شمشير خود را كشيده و زير گردن يكي از مردان شهر مي گذارد و مي گويد : من اسكندر هستم!!
مرد با خونسردي جواب مي دهد: من هم ابن عباس هستم!!
اسكندر با خشم فرياد مي زند : من اسكندر مقدوني هستم، كسي كه شهرها را به آتش كشيده، چرا از من نمي ترسيد؟؟
مرد جواب مي دهد : من فقط از يكي مي ترسم و او خداوند است.
اسكندر به ناچار از مرد مي پرسد : پادشاه شما كيست؟
مرد مي گويد : ما فقط يك ريش سفيد داريم و او در آن طرف شهر زندگي مي كند.!
اسكندر با گروهي از سران لشگر خود به طرف جايي كه مرد نشاني داده بود حركت مي كنند. در ميانه راه، با حيرت به چاله هايي مي نگرد كه مانند يك قبر در جلوي در خانه ها كنده شده بود.
لحظاتي بعد به قبرستان مي رسند، اسكندر با تعجب نگاه مي كند و مي بيند روي هر سنگ قبر نوشته شده : ابن عباس، يك ساعت زندگي كرد و مرد!!
ابن علي، يك روز زندگي كرد و مرد.!!
ابن يوسف، ده دقيقه زندگي كرد و مرد!!
اسكندر و همراهانش پس از عبور از گورستان به مقر ريش سفيد ده مي رسند. از او مي پرسد : تو بزرگ و ريش سفيد مردم هستي؟
پيرمرد مي گويد : بله، من خدمتگزار اين مردم هستم.
اسكندر مي گويد : من دو سوال دارم، مرا جواب بده تا از اينجا بروم.
پيرمرد گفت : بپرس!
اسكندر مي پرسد : چرا جلوي در خانه يك چاله شبيه قبر است؟
پيرمرد مي گويد : علتش آن است كه در صبح وقتي هر يك از ما از خانه بيرون بيايد به خود بگويد : فلاني! عاقبت جاي تو در زير خاك خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوري و به ناموس مردم تعدي نكني و اين درس بزرگي براي هر روز ما مي باشد.
اسكندر مي پرسد : چرا روي هر سنگ قبر نوشته ده دقيقه، فلاني يك ساعت، يك ماه، زندگي كرد و مرد!!
پيرمرد جواب مي دهد : وقتي زمان مرگ هر يك از اهالي فرا مي رسد، به كنار بستر او مي رويم و خوب مي دانيم كه در واپسين دم حيات، پرده هايي از جلوي چشم انسان برداشته مي شود و او ديگر در شرايط دروغ گفتن نيست!
از او چند سوال مي پرسيم :
چه عملي آموختي؟
و چقدر آموختن آن به طول انجاميد؟
چه هنري آموختي؟ و براي آن چقدر عمر صرف كردي؟
براي بهبود معاش و زندگي مردم چقدر تلاش كردي؟
او كه در حال احتضار است ، مثلا مي گويد در تمام عمر به مدت يك ماه، هر روز يك ساعت علم آموختم، يا براي يادگيري هنر هر هفته روزي يك ساعت تلاش كردم. يا اگر خير و خوبي كردم، همه در جمع مردم بود و از سر ريا و خود نمايي!! ولي يك شب مقداري نان خريدم و براي همسايه ام كه مي دانستم گرسنه است، پنهاني به در خانه اش رفتم و نان را پشت در نهادم و برگشتم.
بعد از آنكه آن شخص مي مرد، مدت زماني را كه به آموختن علم پرداخته بود محاسبه كرده و روي سنگ قبرش حك مي كنيم : ابن يوسف يك ساعت زندگي كرد و مرد! و يا براي بهبود زندگي مردم چقدر تلاش كرده و حساب كرده و بر سنگ قبرش حك مي كنيم :
ابن يوسف يك روز زندگي كرد و مرد!
اين يعني عمر مفيد
اسكندر با حيرت و شگفتي شمشير در نيام مي كند و به لشگريانش دستور مي دهد : هيچ گونه تعرضي به مردم نكنند و به پيرمرد احترام مي گذارند و شرمناك و متحير از آن شهر را ترك كردند
خب حالا كمي فكر كنيد ،اگر چنين قانوني رعايت شود، روي سنگ قبر شما چه خواهند نوشت؟
لحظاتي فكر كنيد.....
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
{COMMENTS}
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد