آنگاه كه آرزوهايم را به روي ديوار نوشتم
نمي دانستم چشم نامحرمي بدان نظارگر است.
آنگاه كه مشق سكوتم را خواستم بر
ديواره هاي تاريك شب بنويسم طوفاني آمد و
آرامش مرا به يغما برد و آنگاه كه درد بي كسي هايم را به
رودخانه زلال صاف سپردم او با بي اعتنايي از كنار من گذشت
و آنگاه كه فريادم را بر سر كو ها كشيدم تا بلكه آرام گيرم او نيز
فريادم را پس داد و مرا قبول نكرد حالا با توام با تويي كه حرف و دلم
و درد تنهايي هامو صداي فريادم را كه از سوز و زخم دل است را
از پشت ديوارها و فاصله ها مي شنوي تو چي تو هم مي خواهي
مرا تو اين دنياي وانفسا تنها گذاري و مرا به حال خود رها كني
خداي من من تنهام ، يارايي را براي ياري دهنده ام نيست
دستم را بگير كه احساس مي كنم هر چه بيشتر براي رهايي از مرداب سختي ها
و دلتنگي هاي اين دنيا دست و پا مي زنم بيشتر
در آن غرق مي شوم و در آن فرو مي روم يا پر پروازم ده يا...
گفته بودي هر گاه تو را به دهنه پرتگاه بردم
هراس مكن چون يا تو را از پشت خواهم گرفت يا به تو پرپرواز خواهم داد
خداي من خداي من وقتش فرا رسيده پس چرا كاري نمي كني
سنگ ريزه هاي زير پايم در حال فرو ريختنند پس چرا ياريم نمي دهي .
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
{COMMENTS}
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد