دلم گرم است
چه زيبا خالقي دارم
دلم گرم است مي دانم
كه فردا باز خورشيدي ،
ميان آسمان ، چون نور مي آيد
شبي مي خواندم با مهر
سحر مي راندم با ناز
چه بخشنده خداي عاشقي دارم
كه مي خواند مرا ، با آنكه ميداند گنه كارم
اگر رخ بر بتابانم
دوباره ، مي نشيد بر سر راهم
دلم را مي ربايد ، با طنين گرم و زيبايش
كه در قاموس پاك كبريايي ، قهر نازيباست
چه زيبا عاشقي را دوست مي دارم
دلم گرم است مي دانم ، كه مي داند
بدون لطف او ، تنهاي تنهايم
اگر گم كرده ام من راه و رسم بندگي ، اما
دلم گرم است ، مي دانم ،
خداي من ، خدايي خوب مي داند
و مي داند كه سائل را نبايد دست خالي راند
دلم گرم خداوندي ست
كه با دستان من ، گندم براي ياكريم خانه مي ريزد
و با دستان مادر كاسه آبي براي قمري تشنه
دلم گرم خداوند كريمِ خالق نوري ست
كه گر لايق بداند
روشني بخشد ، به كِرمِ كوچكي با نور
دلم گرم خداوند صبور و خالقِ صبري ست
كه شب ها مي نشيند در كنارم
تا بيند مي رسد آن شب ، كه گويم عاشقش هستم؟
خداوندا ، دعا برآنكه آزار مرا انديشه مي دارد ، نشانم ده
لب و انديشه و دست مرا ، نيكي عطا فرما
خداوندا ، هر آنكس را كه با اين واژگان مرگ ، هر شب جمله مي سازد
به سر مشق نوشتن از تولد رهنمون فرما
خداوندا ، سعادت را نشانش ده
ز خود خواهي رهايي ده
خداوندا ، مسلماني عطايش كن
نخشكاند هزاران شاخه زيباي مريم را
نبندد پاي زيباي پرستو را
نسوزاند پر پروانه هاي عاشقِ گل را
نچيند بال مينا را
قفس آواز بلبل ؟ شرم از اين بيداد
شكستن قامت گل ؟ وايِ من هيهات
دعايت مي كنم اي آنكه ويران ميكني دل را
تو هم زين پس ببيني بغض مادر را
هراس و شرم بابا را
بفهمي معني هم سفره بودن را
ترا اي نيش ، نوشت آرزو دارم
ترا اي زخم بر دل ها
دعايت مي كنم روزي بنوشي از طَهور ساغرِ رحمانيِ هستي
ترا اي آنكه خنجر را به خون صد پرنده آشنا كردي
دعايت مي كنم عاشق شوي بر ياكريم و هدهد و مينا
دعايت مي كنم اي عهد بشكسته
به ياد آري ، تو پيمانِ الستي را
دعايت مي كنم اي شمع ، در ياد آوري ديگر
رسوم همنشيني با پرِ پروانه را ، زين پس
تو را اي با سياهي خو گرفته ، پرده بر افكار
مرا با لعنت و نفرين قراري نيست
دعايت مي كنم
آنسان دعايي ، تا تو هم عاشق شوي بر نور
كه ظلمت ، معني نابودنِ نور است
دعايت مي كنم بيگانه با ما
آشناي خوب ما گردي
كليد يك سلام مهربان
قفل لبان بسته ات را باز بگشايد
تو را اي آنكه مرگ شاپرك انديشه مي داري
تماشاي پر پروانه ات ، روزي شود روزي
تو را اي مرگِ جنگل آرزويت
فرصت زيباي پيوند نهالي آرزو دارم
كوير انديشه خشكنده سوزان
برايت جاري رود خروشان آرزو دارم
مرا با آرزوي مرگ و نفرين
واژه هاي سرد و درد آلود ، كاري نيست
تو را اي از خدا ببريده ، اي سرگشته تنها
برايت من خدا را آرزو دارم
برايت اي ز مهر و عشق بيگانه
از اين پس طعمِ خوبي، آرزو دارم
برايت اي تو را انديشه پرواز ها دشمن
هزاران آسمان پر پرنده ، آرزو دارم
ترا در لحظه هاي تلخ يك سيلي
عطوفت هاي عيسي آرزو دارم
و وقتي آتش خشمي ترا در كام ميگيرد
خليلي مِهر ابراهيم ، گلستانت كند آتش
فروش گوهر زيباي انسان گر نمودي تو
گذشتِ يوسفي، در روزگار سختي ات را آرزو دارم
به ايامي كه سِحر ساحران انديشه سوزان است
عصاي دست موسي ، دست عقلت باد
و هنگامي كه فتحي هديه مي گردد
به ياد آري كه رحمت بر خلايق ، سيره ختم رسولان است
نمازي را كه بعد از خواندنش
عشق خدا در سينه نا پيداست
قضايش را به جا آور
تو را در خود فرو رفته
برايت درك آغوش جماعت آرزو دارم
چه باك از آنكه مي گويد نخوان ، ساكت ، مگو
وقتي خدايم در اولين ديدار مي گويد، بخوان ما را
چه ترس از ظلمت شب ها
به هنگاميكه نور آسمانها و زمين ، آغوش بگشايد
و مي گويد ، عزيزم حاجتي داري اگر
اينك بخوان ما را
كه من حاجت روا كردن براي بنده ام را، دوست مي دارم
دعايت مي كنم
روزي بفهمي معني نا گفتن لب ها ، رضايت نيست
بفهمي از خدا گفتن ، وليكن مردم آزردن ، عبادت نيست
تو آيا هيچ مي داني خدايم كيست ؟
چنان با من به گرمي او سخن گويد
كه گويي جز من او را بنده اي ، در اين زمين و آسمانها نيست
هزاران شرم از آن دارم
چنان با او به سردي راز مي گويم
كه گويي من جز او ، يكصد خدا دارم
چنان با مِهر مي بخشد
كه گاهي آرزوي صد گناه و توبه ، من دارم
دلم گرمِ شقايق پرور ، باران سروش ، مهر آيين است
دلم گرمِ خداي عاشق خوبيست
هَلا اي آنكه خواب از چشمها بردي
تو را آرامش شب ها گوارايت
تبسم سوز اَخم آيين كين گستر
نهال خنده مهمان لبانت باد
تو اِي با مذهبِ عشاق ، بيگانه
برايت عاشقي را آرزو دارم
هَلا اي آنكه گرياندي مرا تا صبح
براي تو ، هزار و يك شب آرام و پر لبخند را ، من آرزو دارم
تو را اِي آرزويت ، قفل بر لب ها
براي تو ، كليد فهم معناي تفاهم آرزو دارم
تو اِي با عشق بيگانه
اگر روزي بخواني رمز بال شاپرك ها را
تو مي فهمي ، شكار شاپرك ها ، كار نازيباست
اگر حزن نوايِ بلبلي را در قفس احساس ميكردي
دگر آواز شاد بلبلان را در قفس، باور نمي كردي
اگر نازِ نگاهِ آهوان دشت مي ديدي
تفنگت را شكسته ، مهرباني پيشه مي كردي
چه لذت صيدِ مرغانِ رها در پهنه آبي؟
اگر معناي آزادي ، به ياد آري
نمِ چشمانِ آن آزرده دل را گر تو مي ديدي
نمازت را اداي تازه ميكردي
تو اي زيبا ستيز عاشق دوري
تو را زيبا ترين زيباي زيبايان
خدا را آرزو دارم
نمي دانم دگر بايد چه مي گفتم
به در گفتم، تمام آنچه در دل بود
بدان اميد
شايد بشنود ديوار
كيوان شاهبداغي
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
{COMMENTS}
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد